دوش زندانبان بگشاد در و با من گفت


مژده ای خواجه که امروز گل سرخ شکفت

ناگهان اشگم از دیده روان شد زبرا


یادم از خانه ی خویش آمد و مغزم آشفت

خادمی آمد و از خانه بیاورد خورش


مرد زندانبان آن گریه ی من با وی گفت

یادم آمدکه به فصل گل با دلبر خویش


پیش هر گلبن بودیم به گفت و به شنفت

که گلی رنگین چیدم من و دلبر بگرفت


ساق آن گل را زیر شکن زلف نهفت

گه یکی چید نگار من و بر سینهٔ من


نصب کرد آن گل و بوسیدم دستش هنگفت

بجز این دو نشد از باغ گلی چیده که هست


گل به گلبن خوش و بلبل به کل و مرد به جفت

دلم آزرده شد از دیدن آن خرمن گل


بیم آن بود که بر لب گذرد حرفی مفت